خبر فوری
شناسه خبر: 52720

باغ آلبالو؛ آینه‌ای از فراموشی جمعی و باغ رو به زوال ایران

​باغ آلبالوی چخوف آینه فروپاشی روح جمعی ماست؛ ایران، باغی در آستانه خشکی و فراموشی است و صدای تبرها دیر یا زود در آن طنین خواهد زد.

باغ آلبالو؛ آینه‌ای از فراموشی جمعی و باغ رو به زوال ایران

آیا صدای تبرهایی را می‌شنوی که از دور می‌آید؟ صدایی که فقط در باغ آلبالو چخوف طنین ندارد، بلکه در گوش باغی به وسعت نام ایران نیز می‌پیچد؛ باغی که در سکوت و بی‌عملی ما، آرام‌آرام به تیره‌ترین فصل خود نزدیک می‌شود.

 

میراثی در آستانه نابودی

اخبار سبز کشاورزی؛ نمایشنامه باغ آلبالو اثر آنتوان چخوف، روایت خانواده‌ای اشراف‌زاده در روسیه است که در آستانه ورشکستگی قرار دارند. مهم‌ترین دارایی آن‌ها، باغ آلبالوی وسیع و خاطره‌انگیز خانوادگی است که قرار است به‌دلیل بدهی‌ها فروخته شود.

مادام رانفسکی، بانوی خانواده، پس از سال‌ها زندگی در پاریس بازگشته، اما به‌جای راه‌حل، با چمدانی پر از خاطره آمده است. او و خانواده‌اش در خاطرات گذشته غرق‌اند و از ترس مواجهه با واقعیت، تصمیم نمی‌گیرند تا سرانجام باغ فروخته و درخت‌ها بریده می‌شوند؛ صدای تبرها آغاز سقوط است.

 

استعاره‌ای تلخ از باغ ایران

چخوف در «باغ آلبالو» قصه‌ای از فروپاشی روح جمعی را بازگو می‌کند؛ ما نیز در آن آینه، چهره‌ی خویش را می‌بینیم. ایران امروز، همان باغ رانفسکی است.

ما وارثان ناتوان این باغیم: میراث‌داران تمدنی هزارساله که زیر سایه‌ی بی‌عملی، روزمرگی و انکار واقعیت، در حال از دست دادن بزرگ‌ترین سرمایه‌های طبیعی و فرهنگی خود هستیم.

باغ ایران از جنوب خشکیده آغاز کرد:

خوزستان، بوشهر، هرمزگان و سیستان با هزاران نخل تشنه، تالاب‌های در حال مرگ و رودهای خشکیده، به ما هشدار دادند.

خشکی و فراموشی اما اکنون از پاها به سینه و از سینه به مغز این پیکر رسیده است؛ به مرکز، به تهران، البرز و حتی شمال، جایی که هنوز خیال می‌کنیم باغی باقی است.

 

ما همان شخصیت‌های چخوفیم

  • مادام رانفسکی در وجود ماست؛ با رویاهای زیبا اما گسسته از واقعیت.
  • گایف در ما زنده است؛ درگیر شعارها، بی‌آنکه کاری واقعی کنیم.
  • آنیای جوان در انتظار آینده‌ای رؤیایی است، بی‌آنکه برای ساختنش تلاشی کند.
  • و فیرس‌ها، همان نسل‌های خاموش و فراموش‌شده‌اند – پیرمردان، معلمان، کشاورزان و کارگرانی که در سکوت کنار گذاشته شده‌اند.

 

پرده چهارم در راه است

در پرده آخر نمایشنامه، مالک جدید درخت‌های باغ آلبالو را قطع می‌کند تا به‌جایش آپارتمان بسازد؛ واریا، دختر خوانده خانواده، با چشمانی اشکبار می‌گوید:

«مامان جان، دیگر اینجا خانه‌ای نیست…»

این دیالوگ غمگین، شاید زمزمه فردای ما باشد، اگر از خواب غفلت برخیزیم.

اگر همچنان به خوش‌خیالی و بی‌تصمیمی پناه ببریم، دیر یا زود صدای تبرهای واقعی بر پیکر باغ ایران فرود خواهد آمد و واریاهای وطنی نیز خواهند گفت:

«ما دیگر اینجا کار نداریم… دیگر خانه‌ای نیست.»

 

نتیجه‌گیری؛ نجات باغ هنوز ممکن است

«باغ آلبالو» فقط نمایشنامه‌ای درباره اشراف روسی نیست؛ روایتی از ماست – از جامعه‌ای که میان گذشته‌ای باشکوه و آینده‌ای نامعلوم، تصمیمی قاطع ندارد.

نجات باغ ایران، نجات هویت و ریشه‌های ماست. اگر هنوز صدای تبرها را می‌شنویم، یعنی زمان برای عمل باقی است.

دیدگاه تان را بنویسید

چندرسانه‌ای