انسان متعادل، نشانه بزرگسال سالم
در جهانی پراضطراب و بیثبات، «انسان متعادل» نماد بزرگسال سالم است؛ فردی که میان عقل و احساس، کار و زندگی، خواستن و توانستن توازن برقرار میکند.
در جهانی پراضطراب و بیثبات، «انسان متعادل» نماد بزرگسال سالم است؛ فردی که میان عقل و احساس، کار و زندگی، خواستن و توانستن توازن برقرار میکند.
اخبار سبز کشاورزی؛ یادداشت دکتر مونا حضرتی، روانشناس سلامت، نگاهی ژرف به مفهوم تعادل، نشانههای بزرگسالی سالم و راههای پرورش ثبات روانی در زندگی مدرن دارد.
ز کار زمانه میانه گزین چو خواهی که یابی زخلق آفرین
در جهانی که هر روز بیشتر از دیروز با شتاب، فشار، اضطراب و تغییرهای ناگهانی همراه است، مفهوم «تعادل» به یک واژه لوکس یا حتی فراموششده تبدیل شده است.
بسیاری از انسانها به سن بزرگسالی میرسند، اما نشانههای بلوغ، پختگی و سلامت روانی را در رفتار و تصمیمهای آنان نمیتوان به روشنی دید.
گویی تنها عددِ سالهای زندگی افزایش یافته است، اما روح، فکر و روان در ایستگاهی ناتمام متوقف ماندهاند. در این میان، انسان متعادل همان کسی است که نه صرفاً بزرگسال، بلکه «بالغِ سالم» است؛ انسانی که میان خواستن و توانستن، عقل و احساس، فردیت و اجتماع، کار و زندگی، تعادل برقرار کرده است.
در نگاه روانشناسی، تعادل مفهومی چندبعدی است و با سلامت روانی، ثبات هیجانی و خودآگاهی پیوندی عمیق دارد.
انسان متعادل کسی است که خود را میشناسد؛ نه به معنای دانستن نام و شغل و علایقش، بلکه به معنای درک عمیق از تواناییها، ضعفها، هیجانها، ترسها و آرزوهای خود. او میداند چه چیزهایی بر او اثر میگذارد، چه موقع عصبانی میشود، چه زمانی نیاز به سکوت دارد و در چه موقعیتی باید تصمیم بگیرد یا فاصله بگیرد.
این خودآگاهی، نخستین پایهی تعادل است؛ چرا که انسان تا زمانی که خویشتن را نشناسد، نمیتواند میان خواستههای درونی و واقعیتهای بیرونی موازنه برقرار کند.
انسان متعادل، اسیرِ افراط و تفریط نیست. نه در شادی زیادهروی میکند و نه در اندوه غرق میشود. نه خشم را سرکوب میکند و نه آن را بیمحابا بر دیگران میریزد. او احساساتش را میپذیرد، اما اجازه نمیدهد که احساساتْ فرمانروای عقلش شوند.
در واقع، گفتوگویی دائمی میان عقل و احساس در درون او در جریان است؛ گفتوگویی که به جای جنگ، به تفاهم رسیده است. چنین انسانی، نه بیاحساس و سرد است و نه هیجانزده و بیثبات؛ بلکه انسانی است گرم، آگاه و آرام.
یکی از مهمترین نشانههای بزرگسال سالم، «پذیرش مسئولیت» است. انسان متعادل، تقصیر همه چیز را به گردن دیگران نمیاندازد. اگر شکست میخورد، در پی مقصر نمیگردد؛ در پی فهمیدن است.
او میپرسد: «من در این میان چه نقشی داشتهام؟» و همین سؤال ساده، او را یک گام به رشد نزدیکتر میکند.
مسئولیتپذیری نه به معنای سرزنش خود، بلکه به معنای پذیرش سهم خویش در رویدادهای زندگی است؛ سهمی که میتواند اصلاح شود، تغییر یابد و به بلوغ برسد.
در زندگی فردی، تعادل به شکلهای گوناگون نمود پیدا میکند؛ تعادل میان کار و استراحت، میان تلاش و لذت، میان داشتن و بودن.
انسان متعادل تنها به جمعآوری پول، مدرک یا جایگاه اجتماعی نمیاندیشد، بلکه به کیفیت تجربه زیستن نیز توجه دارد.
او میداند که جسمش نیاز به خواب دارد، ذهنش نیاز به آرامش و روحش نیاز به معنا.
او برای خود زمانهایی خالی از شتاب میسازد؛ زمانهایی برای اندیشیدن، خواندن، نوشتن، شنیدن موسیقی یا نگاه کردن به آسمان. چرا که میداند روح انسان بدون مکث، فرسوده میشود.
در نقطه مقابل، انسان نامتعادل اغلب در دام افراط گرفتار است: افراط در کار، افراط در مصرف، افراط در احساسات، افراط در کنترل یا در رهاشدگی.
چنین انسانی یا به شدت وابسته است یا به شدت گریزپا؛ یا همیشه در حال جنگ است یا همیشه در حال فرار. روابطش ناپایدار، تصمیمهایش عجولانه و آیندهنگریاش محدود است.
اضطراب، خشم پنهان، حسادت، ترس از طردشدن یا وسواس در کنترل دیگران، همگی میتوانند نشانههای یک عدم تعادل عمیق باشند که اگر درمان نشوند، به رنج فردی و آسیب اجتماعی میانجامند.
تعادل در روابط اجتماعی، نشانه روشنی از سلامتِ بلوغ است. انسان متعادل میتواند «نه» بگوید، بیآنکه احساس گناه فلجکننده داشته باشد و میتواند «بله» بگوید، بیآنکه خود را فراموش کند.
او مرزهای شخصی خود را میشناسد و برای مرز دیگران نیز احترام قائل است. در گفتوگو، به جای تحقیر، گوش میدهد؛ به جای سلطهگری، تفاهم میجوید؛ و به جای فرار از تعارض، آن را فرصتی برای رشد میداند. چنین انسانی در کنار دیگران رشد میکند، نه علیه آنان.
از نگاه فرهنگی و تربیتی، انسان متعادل محصول یک آموزش آگاهانه است. خانوادهای که فقط به اطاعت کورکورانه یا موفقیت ظاهری اهمیت میدهد، کودکی میپرورد که در بزرگسالی شاید موفق، اما نامتعادل باشد. در حالی که خانوادهای که به فرزند خود «حق احساس»، «حق سؤال» و «حق تجربه» میدهد، زمینه تعادل روانی او را فراهم میسازد.
البته تعادل، صرفاً محصول خانواده نیست؛ مدرسه، جامعه، رسانهها و حتی کتابهایی که میخوانیم یا نمیخوانیم، همگی در شکلگیری آن نقش دارند.
در فلسفه و معنویت نیز، تعادل جایگاهی والا دارد. ارسطو از «حد وسط» سخن میگفت؛ همان نقطه میان افراط و تفریط که فضیلت در آن نهفته است. در فرهنگ ایرانی و اسلامی نیز، مفهوم «اعتدال» یکی از پایههای حکمت شمرده شده است. حافظ میگوید:
«نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاهداری و آیین سروری داند»
تعادل یعنی هماهنگی میان درون و بیرون، میان نیت و عمل، میان جسم و جان. عارفان، تعادل را راهی برای رسیدن به آرامش درونی و اتصال به معنای والاتر زندگی میدانستند.
اما پرسش اساسی این است: آیا تعادل، یک ویژگی ذاتی است یا مهارتی آموختنی؟ پاسخ، شاید این باشد: هر دو. برخی انسانها زمینههای ژنتیکی مساعدتری برای ثبات روانی دارند، اما تعادل بیش از هر چیز، نتیجه تمرین آگاهانه است. تمرینِ مکث، تمرینِ سکوت، تمرینِ اندیشیدن پیش از واکنش نشان دادن. با نوشتن احساسات، با گفتوگوهای صادقانه با خویشتن، با مراقبت از بدن و ذهن، و با یادگیری مداوم، هر انسان میتواند گام به گام به تعادل نزدیکتر شود.
انسان متعادل، کامل نیست؛ اما «در مسیر تعادل بودن» را میشناسد. او اشتباه میکند، اما از آن میآموزد. غمگین میشود، اما در غم خانه نمیکند. موفق میشود، اما مغرور نمیگردد. و شاید زیباترین ویژگی او این باشد که در میان آشوب جهان، جزیرهای از آرامش درون خویش بنا کرده است؛ آرامشی که نه حاصل بیخبری، بلکه نتیجه آگاهی است.
در نهایت، باید گفت:
تعادل، مقصدی نیست که به آن برسیم و برای همیشه در آن بمانیم؛ بلکه هنری است که هر روز، دوباره و دوباره باید آموخته شود. انسان متعادل، انسانی است که هر صبح، با خود عهد میبندد کمی عاقلتر، کمی مهربانتر و کمی آگاهتر از دیروز زندگی کند. و همین تصمیم کوچکِ روزانه، او را به بزرگسالی سالم و انسانیتر تبدیل میکند.