وقتی بلندترین شب سال، بلندترین قصه غصه مردم میشود
وقتی شب یلدا بهجای گرمای دورهمی، با حسابوکتاب و شرمندگی همراه میشود؛ روایتی واقعی و تلخ از گرانی، فشار معیشت و قصه مردم در بلندترین شب سال.
شب یلدا برای ما ایرانیها همیشه نماد کنارهم بودن، گرمای خانواده و شیرینی خاطرات کودکی بوده است؛ شبی که با انار و هندوانه و صدای خندهها، تاریکی را شکست میدادیم.
اخبار سبز کشاورزی؛ اما این سالها، بلندترین شب سال برای بسیاری از مردم، دیگر شب خاطره نیست؛ شبی است پر از حسابوکتاب، نگرانی و غصههایی که انگار تمامی ندارند.
یلدایی که دیگر گرمای گذشته را ندارد
در آستانه شب یلدا، شبی که یادآور دورهمیهای صمیمی کنار مادربزرگها و پدربزرگها بود، این روزها، گرما جایش را به شرمندگی داده است. وضعیت اقتصادی نامطلوب، تورم افسارگسیخته و دستهای خالی پدران و بزرگترها باعث شده است این مناسبت هم، مانند بسیاری از آیینهای ایرانی، نهتنها شوری در دلها نیافریند، بلکه به دغدغهای سنگین برای نانآوران خانه تبدیل شود.
یلدایی که دیگر نه میشود با خیال راحت کنار بازنشستگانِ دستخالی نشست، نه حتی میتوان بساطی کوچک برای یک خانواده کمجمعیت فراهم کرد.

روایت یک درد؛ تصویر واقعی جامعه
اگر بخواهی این واقعیت تلخ را باور کنی، کافی است این روزها سری به گوشهوکنار شهر بزنی؛ مثل خود من که رفتم؛ با چشم دیدم و با دل حس کردم.
دیروز، در روز تعطیل، برای خرید مایحتاج خانه و شاید فراهم کردن حداقلهای شب یلدا، به نزدیکترین میدان ترهبار محل سکونتم رفتم. همانجا بود که سنگینی غم، آرام روی دلم نشست و فهمیدم چرا دیگر یلدا، یلدای قبل نیست.
وقتی فشارسنج هست، اما تخفیف نه
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور افرادی با لباسها و آرمهایی روی آن با عنوان «من شهردار هستم» و از مراکز بهداشت بودند. قرار بود قند و فشار خون مردم را رایگان اندازه بگیرند؛ شاید برای دلخوشی، شاید هم برای تسکین.
اما وقتی پیرمردی سالخورده با شوق جلو رفت و درخواست کرد قند خونش را بگیرند، با پاسخی مبهم مواجه شد: « پدر جان! امروز امکانش نیست، انشاءالله بعداً…»
بهتزده شدم. حداقلها هم فراهم نبود.
با خودم فکر کردم چرا در چنین روزی، بهجای متعادل کردن قیمتها یا ایجاد امکان خرید بهتر برای مردم، فشارسنج آوردهاند؟ شاید به این نتیجه رسیدهاند که مردم از دیدن قیمتها، فشارشان بالا میرود؛ و این تلخترین منطق ممکن است.
داستان مادری که یلدا را با اشک خرید
اما دلخراشترین صحنه، دیدن مادری بود که کنارم ایستاده بود؛ زنی خسته، با چهرهای که درد در خطوطش جریان داشت. وقتی صحبت گرانی شد، بیمقدمه بغضش ترکید و گفت: «پارسال شوهرم که فقط ۵۰ سالش بود، زیر بار فشار زندگی … از دست رفت. فقط گفت سرم خیلی درد میکنه… سکته کرد و حتی فرصت خداحافظی هم پیدا نکرد.»
حالا او مانده بود و چند بچه؛ بزرگترینشان دبیرستانی.
دستهای پینهبستهاش را نشانم داد و گفت که صبح تا شب کار میکند؛ با حقوقی حدود ۱۵ میلیون تومان، باید اجاره خانه بدهد، خرج زندگی را بدهد و بچهها را بزرگ کند.
چند عدد میگو، آرزوی یک کودک
اشکم وقتی سرازیر شد که کیسه کوچکش را نشانم داد؛ چند عدد میگو.
گفت:«چند ماهه بچهم ازم میگو میخواد. گفتم حداقل به خاطر شب یلدا، این چند تاشو بخرم.»
به او گفتم شیرزن است، قوی است، خدا به او توان بدهد؛ اما اشکی را که در گوشه چشمم نشسته بود، نتوانستم پنهان کنم.
پایانِ بلندترین شب، با امیدی کوتاه اما زنده
آنجا با خودم فکر کردم: چرا مردمی که اینهمه صبور، مقاوم و شایسته بهترینها هستند، باید زیر بار فشار زندگی خُرد شوند؟
با همین درد، با همین سؤال، و با امیدی هرچند کوچک، این سطرها را نوشتم؛ شاید تلنگری باشد برای مسئولان، شاید کسی صدای این مردم را بشنود.
و شاید… یلدایی برسد که دوباره، بلندترین شب سال، شبِ گرم کنار هم بودن باشد؛ نه بلندترین قصه غصهها.