خبر فوری
شناسه خبر: 48913

مروری بر دغدغه‌های مسعود

پزشکیان امروز، خسته و تا حدودی آشفته

از دکتر پزشکیان هنوز که به پاستور نیامده بود هرازگاه خطاباتی که می‌شنیدم دلشوره‌ام برای سرنوشت کشور آرام می‌گرفت.

پزشکیان امروز، خسته و تا حدودی آشفته

اخبار سبز کشاورزی؛ خطاباتی که سرشار از تاکید به برابری و توصیه به رعایت عدالت مدیران جامعه بود. گویی وی را تنها برای درمان و آرامش قلب‌ها یا که با چاقوی جراحی یا با گفتار و رفتارآتشین و پراحساسش پرداخته‌اند.

قضا را بر آن شد که در شرایطی که احتمال گذر آسان جناب دکتر از روزنه‌های ریز شورای نگهبان بسیار اندک به نظر می‌رسید ناباورانه بر کرسی اجرایی کشور جلوس نماید.

جلوسی که باور کنیم چه بسیار راز و رمزهای ناگشوده در این فضای مه‌آلود، توان پیش‌بینی را ستانده است.

من نیز در این چند ماه که از عزیمت جناب پزشکیان به خیابان یک‌طرفه پاستورگذشته است بسیار در صف انتظار ایستادم، شاید که از نامه پیشوایش به مالک اشتر در جلوه‌های مدیریت جدیدش اثری بیابم.

البته که اندکی هم نصیبم نشد. به ناگزیر دل به یادداشت‌های روزانه وی با عنوان«دغدغه‌های مسعود» خوش کردم، شاید که آن منادی نهج‌البلاغه را در لابه‌لای سطورش بیابم.

اکنون و پس از چندماه که همراه نوشته‌های گاه شتابزده در «دغدغه‌های رئیس‌جمهور» به‌عنوان خواننده همراهش بودم، مسعود را شخصیتی خسته و تا حدودی آشفته دیده‌ام.

در نگاهی مثبت مسعود مانند آن نوجوان پاک‌نهاد و احساسی کتاب تخیلی اسکیت‌های نقره‌ای نوشته مری میپس داج آمریکایی (1865) می‌ماند.

قهرمان داستان در اسکیت‌های نقره‌ای پسر کوچکی است که برای جلوگیری از خرابی سد، انگشت خود را در درون سوراخ ایجاد شده دیواره آن می‌کند.

از او در کتاب‌های درسی ایران با نام پتروس فداکار یاد می‌شود. پتروس تحت تاثیرآموزه‌های مادر که اهمیت سدهای پیرامون شهر را در کشور هلند برایش گفته بود، در غروبی تنها متوجه سوراخی در بدنه یک سد شده و تصمیم می‌گیرد از نفوذ آب جلوگیری کند.

پسر نوجوان با انگیزه نجات مردم از هجوم آب دریا، شب را به سختی تا صبح با همان حالت سپری می‌کند.

خواندن روزانه «دغدغه‌های مسعود» گویی حکایت پتروس فداکار و احساسی دیگری است که با توانی در حد ممانعت با یک انگشت و با کلید واژه و انگیزه «وفاق» در تلاش جلوگیری از ورود سیلاب شور دریای تفرقه به شهد زندگی مردمانش است.

خوانندگانی مانند من اما اکنون پتروس را خسته و با تنی لرزان از برودت هوا می‌بینند. او که برای سفر شجاعانه وزیر خارجه به دمشق هورا می‌کشد و برای کباب خوردن متهورانه‌اش در بازار آنجا نوش جانش می‌گوید، دیگر نه آن جراح گذشته است که یارای آن داشته باشد که به قلب کم‌جانی ضربان زندگی ببخشد و نه مجالی دارد که واژه وفاق را برای همترازان ناترازش در قوای دیگر هجی کند.

نوسانات اخیر نگارش مسعود همچون انگشتان لرزان پتروس هم او را خسته نشان می‌دهد و هم بخشی از جامعه را که از واهمه طوفانی به ظاهر سهمگین به زیر چترش خزیده بودند.

پتروس را البته در آن دم دمای بامداد فردا به خانه‌اش بردند تا که خستگی از تن او بزدایند. اگر که حکایت پتروس ادامه می‌یافت شاید که نویسنده از تجربه گرانبهایش نیز می‌نوشت که گرچه فداکاری‌اش قابل ستایش بود، اما سرانجام دریافت که به‌جای یک انگشت نحیف به انبوه دستان مردمان شهرش نیاز دارد.

اکنون هم آرزو می‌کنیم که پتروس دغدغه‌های مسعود ما دریابد که با تک انگشت ضعیفش یارای ترجمه واژه وفاق را برای آنان که سال‌هاست همچون نوای سوزناک نی از جدایی‌ها حکایت می‌کنند ندارد.

عبدالحسین طوطیایی

دیدگاه تان را بنویسید

  • علوی پاسخ به نظر

    داستان پتروس را گفتید؛ به داستان چوپان دروغگو را هم اشاره می‌کردید.

چندرسانه‌ای