ارزان شدن قیمت گاو و حاملگی زری خانم
داستان زری خانم روایتی است واقعی از یک دختر خانم یزدی که رئیس یکی از دانشگاههای آمریکا شد.
اخبار سبز کشاورزی برگرفته از کتاب «شازده حمام»، نوشته دکتر محمد حسین پاپلی یزدی. زری دختر مومنی بود، همیشه نمازش را سر موقع میخواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود.
آخر آن موقعها مردم به اندازه حالا دعا نمیخواندند. سالی یکی دو بار، آن هم بیشتر شبهای احیاء در ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه میکردند، بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد ازجمله قسمتهایی از مفاتیح را یاد داد.
روزی که زری باردار شد!
زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا میآورد. زنهای همسایه او را که میدیدند پچ پچ میکردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری باردار است!
آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم میآید، روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم.
گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند.
گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکردهام. بعد گفت: دلم درد میکند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ میشود، ولی به خدا من کار بدی نکردهام.
آن بیپدر، پدر سوخته کیست؟
چند روز بعد، از خانه آنها سر و صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره میزد که میکشمش! من زری را با رفیقش میکشم. باید بگویی که این نامرد کیست؟ آن بیپدر، پدر سوخته کیست؟
عباس نعره میزد: مادر، من خودم را میکشم. من نمیتوانم توی محل راه بروم، نمیتوانم سر بلند کنم. اول این دختره را میکشم، بعد فاسق پدر سوختهاش را، بعد خودم را.
خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه میکرد و فریاد میزد و کمک میخواست.
زنهای همسایه میخواستند بروند به زری کمک کنند، ولی در خانه بسته بود. زری جیغ میزد که من بیگناهم، ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش میکرد و میخواست او را بکشد.
چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانهشان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان بارداری زری رو شد. زنها میخواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود، اما زری قسم میخورد که رفیق ندارد.
گاو رسول و شکم زری
چند روز بعد باز سر و صدا و جیغهای زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان - مادر زری- هم توی سر میزد و میگفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بیحال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم.
زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا میآید و دوباره میرود رفیقش را پیدا میکند. اگر مواظبش بودی این طور نمیشد من نمیبایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.
من نمیفهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری بود و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
زری و فخر رازی
ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچهها به حرفش میآوریم و معلوم میشود که کدام پدر سوخته بی شرفی این کار را کرده. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا به حال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم.
مادرش گفت: نمیدانم کیست، چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی میخواند. معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید توی لرد محله (محله مرغ فروشها) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را میبرد. اسم مرغ را هم میبرد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمیرفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند.
آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمیآید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه میکرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر.
رسول نعره زد که همین مانده بود که او را به دکتر ببریم. حتماً دکتر را هم از راه بدر میکند. رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده میروم. این بیآبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بیآبرویی نقش را از من گرفتند.
گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان میخواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من میروم تمام زندگیم را میفروشم و از این شهر میروم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است میآیم خون راه میاندازم و خودم را میکشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش او را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بیآبرو میشویم.
بروید دنبال فخر رازی
در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند میداد، گفت: خدا را خوش نمیآید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است میخواهیم او را بکشیم. به شما چه؟
ملا گفت: آهای رسول بیحیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف میزنی؟ شما نادانها که میخواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغفروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و میخواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده.
ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت: دروغ میگویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی.
ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو میخواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند.
رسول گفت: به ده میروم ولی اگر بفهمم که او را دکتر بردهاید او را میکشم خودم را هم میکشم. عباس دوباره داغ کرد، عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول میگفت: تو اصلاً داماد شدهای و توی ده زندگی میکنی، به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که میبینند، نگاهشان را بر میگردانند. دیروز اصغر رضا به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار.
همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمیدهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور میزنی. تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده او نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریدهاند.
از هر ده تا ادم یکیش حرامزاده است
دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی میگرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همهتان خفهاش میکنم.
ملا گفت: بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک!
حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید. عباس و رسول هر دو به گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت. ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سر خانه و زندگیات، ما همسایه ها مواظب عباس هستیم.
رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت. با این بچه حرامزاده چه کنیم؟
حسین آقا گفت رسول آقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا ادم یکیش حرامزاده است، ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سر و صدا نکرده است. شما با سروصدای خودتان باعث آبروریزیتان شدهاید. این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید. بچهاش را هم بگذارید سر راه.
زری شکمش گندهتر میشد
رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم. رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت. گویا در یزد نو خوزستان کشاورزی میکرد. سالهای سال انجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد. بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد .یک روز دایی هایش میآمدند و او را میزدند. یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گندهتر.
زن ها انواع معجون ها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود، ولی شکم زری بزرگتر میشد.
یک روز دوباره از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام. دیدم زری لب باغچه خانه شان دارد استفراغ میکند. میگوید مادر جگرم سوخت. دارم میسوزم. تنم از درد دارد میسوزد بهخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است، هیچکس توی خانه شان نبود. سلطان بود و زری .
داروی پیرزن یهودی
من رفتم پیش ملانباتی (در قدیم به کسی که قران یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد) گفتم زری دارد میمیرد.
ملا گفت: دیگر چرا؟ گفتم: نمیدانم. بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چه کارش میکنی؟ گفت: پیرزن یهودی دورهگرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچهاش میافتد. من هم دوا را به خورد او دادم. حالا حالش به هم خورده است.
بی بی ملا گفت: زن، این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیفتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود. بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم. زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود. من نشستم پهلوی زری. بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم.
سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با آب مخلوط کنم و به او بدهم. ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد.
اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد!
بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند. انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد. بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر .
سلطان گفت: اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد. عباس همه را میکشد. ملا به من گفت: حسین زری را دوست داری؟ گفتم خیلی. گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور. من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟
گفت: امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچههاست. گفتم: تو را به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد. زن اوستا گفت: بیچاره دختره. ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم. (آن موقعها در یزد فقط حمامیها شیر داشتند آنها با گاو آب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد). بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد. زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد. بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد. زری بی حال روی حیاط افتاده بود.
پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود.
بی بی گفت: چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟ سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیرزمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید. این بیپدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید. بی بی گفت: این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد. شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبرده اید. هفت ماه است او را میزنید.
سلطان گفت: اگر او را به دکتر ببریم رسول و دایی هایش او را میکشند. بی بی گفت: غلط میکنند. من میروم و دکتر میآورم. بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت . کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت: حسین تو بیرون برو…. من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است. بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم. در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید.
نعره زد: این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم. بی بی گفت: برو تو دیگر غلط نکن. علیرضا گفت: الان میروم عباس را میآورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد. دو ماه از این ماجراها گذشت. سر و صداها کمتر شده بود.
زری لاغر و مردنی با شکم گنده
عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد. یک روز دم غروب جیغ سلطان درامد که بچهام مرد. زنها دویدند مادرم گفت: این بچه را کشتند. زن های همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند. من هم رفتم. زری توی زیر زمین افتاده بود. لاغر و مردنی با شکم گنده.
عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کردهاید زری مرد که مرد. همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید. پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس. گفت: مرتیکه خر احمق، من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر. شما مردهای احمق حسود پدر سوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید.
دوازده ماه شد و بچه دنیا نیامد
بی بی زینب گفت: این چه جور بچهای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده. تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرملهات که از هر حرملهای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند. با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیر زمین آمده بودند.
بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت: ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان، بی بی زینب به احمد اقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور. عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت: احمق خفه شو. زن ها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط آوردند. آقا رجب ماشینش را اورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان هراتی برد.
غده ۹/۵کیلویی
زری را عمل کردند یک غده ۹/۵کیلویی از شکمش در آوردند. من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشه ای دیدم. زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد. من هفت هشت بار به دیدنش رفتم. یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟
گفتم: بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت. حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد.
همه زن های محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند زری بعد از چهل روز به خانه آمد. کم کم من دوازده سالم شده بود. زری هم ۱۶ساله بود. بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم.
زری به من میگفت: حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده. من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم. خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد.
زری در عرض هفت هشت ماه همه کتاب های دوره ابتدایی را خواند، زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد. باز دعوا شروع شد. عباس دعوا میکرد. علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت. فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود. زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود. من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود. گفت: حسین کجا؟ گفتم: میروم از زری درس بپرسم.
گفت: تو هم دیگر بزرگ شده ای و نباید به خانه ما بیایی. زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشت بام اشاره کرد. من گفتم عباس اقا به چشم و به خانه رفتم و از آنجا خود را به پشت بام رساندم. زری آمد پشت بام گفت: حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟
گفتم بله. گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا. بدو بدو به در خانه بی بی رفتم. دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب. حیاط آب و جارو کرده و باغچه گلکاری شده قشنگی داشت. یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود. پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت. موهای سرش را هم شانه زده بود. قیافه اش به زنهای ۵۰ساله محله ما میخورد. یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود.
بی بی گفت: حسین اینجا چه عجب؟ ولی یک کمی هراسان شد. گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان. گفت چی شده؟ دوباره کتک خورده؟
رزی از برادرنش بیشتر میفهمد
گفتم نه، میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند. بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن. رفتم ماشین آوردم و بی بی به خانه زری آمد، بی بی توی راه به من گفت: اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از آنها میفهمد.
گفت: ننه با هر ادمی میشود کنار آمد با لات چاقوکش قاتل دزد دغل باز الا با آدم حسود. خدا گرفتار حسودت نکند. بی بی شب را در خانه سلطان ماند. فردا دست زری را گرفت و او را به آموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد. برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود. بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود. یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟
من کتابها را گرفتم و به دو به، خانه بی بی رفتم. زری کتابها را کار نداشت آنها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم. وقتی کتابها را به زری دادم او خندید و گفت: میخواستی بیایی مرا ببینی، گفتم: بله.
گفتم زری پاهایت خوب شد؟ گفت بله. وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه آمد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی؟ و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا آورد. تمام ساق پایش جای داغ بود. جای سیخ کباب داغ. پایش خیلی زشت شده بود.
زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد. بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد. یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد. من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت. زری کلا در خانه مادربزرگش بود. او دیگر بزرگ شده بود من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.
قبولی در پزشکی شیراز
بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد او در پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. سال ۴۴بود. آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند. حالا عباس داماد شده بود و دو بچه داشت و علیرضا میخواست در سن ۱۷ سالگی زن بگیرد و خواهر کوچکتر از زری هم عروس شده بود.
مادرش گفت من پول تحصیل تو را ندارم. عباس گفت: برای چه کار میخواهد برود شیراز؟ بیخود کرده است. حرمله هم گفته بود من جلویش را میگیرم.
جهل سه هزار ساله
بی بی زینب گفته بود: شما مردها سه هزار سال است نگذاشتهاید ما زنها به جایی برسیم، حالا که دولت گفته زنها هم میتوانند به دانشگاه بروند من ۸۶ ساله هم درس میخوانم و به دانشگاه میروم. رأی هم میدهم دعا هم میکنم بر پدر و مادر کسی که برای ما دانشگاه ساخت، خرج زری را هم من میدهم تا درسش را بخواند. در این حال و هوا بی بی زینب چند روزی گم شد. همه دنبالش میگشتند.
سلطان ناراحت بود. من گم شدن بی بی را بهانه کردم تا بروم احوال زری را بپرسم. دیدم زری از گم شدن مادربزرگش ناراحت نیست. او فهمید من چه فکر میکنم. گفت: حسین تو همیشه راز دارم بودی، بی بی به اردکان رفته یک تکه ملکش را بفروشد پول تحصیل مرا بدهد. بعد از پنج روز بی بی پیدا شد. بی بی به همه گفته بود نذر کرده بودم بروم امامزاده بنافت السادات و در آنجا بودم.
بی بی یواشکی ۸۸۰۰۰تومان پول به زری داد. این را خود زری به من گفت. (قدرت خرید ۸۸۰۰۰تومان سال ۱۳۴۴ حداقل معادل چهارصد میلیون تومان سال ۱۳۹۰ بود).
زری به شیراز رفت. در سال اول پنج نامه به من نوشت که هنوز دارم. نوروز هم به یزد نیامد و بی بی به شیراز رفت. تابستان هم ده روز بیشتر به یزد نیامد. مرا که دید گفت: در شیراز یک خانه ۳۵۰ متری چهار اتاقه به ۴۲۰۰۰تومان خریده ام. دو اتاقش دست خودم است و دو اتاقش دست همکلاسی هایم اجاره است. با بقیه پول ها هم سه مغازه خریدهام و آنها را اجاره دادهام. وضعم خوب است. امسال هم شاگرد اول شدهام. دانشگاه هم به من بورس میدهد… .
۵ کیلو طلا و جواهرات برای زری
زری سال سوم پزشکی را تمام کرده بود که من در دانشگاه قبول شدم. بی بی زینب در سن ۹۰ سالگی مرد. زری به یزد آمد. من میخواستم برای شروع دانشگاه به مشهد بروم.
زری به من گفت مادربزرگش یک ماه قبل به او تلفن کرده و گفته است یک جعبه برایت گذاشتهام توی سوراخ بادگیر پشت بام. آن جعبه مال توست برو آن را بردار.
زری گفت حسین میروی برایم برداری؟ گفتم بله و رفتم. جعبه را به خانه خودمان بردم. زری شب به خانه ما آمد. جعبه را گرفت و همانجا درش را باز کرد. حدود ۵ کیلو طلا و جواهرات بود با یک نامه .
بی بی زینب نوشته بود: عزیزم من ۷۳ تا بچه و نوه و نتیجه دارم همه بیسوادند. بعضی هایشان هم عرقی و تریاکی هستند. این جواهرات را برای تو گذاشتم خرج تحصیلت کن و اگر روزی پولدار شدی یک درمانگاه برای فقرا بساز. زری جعبه را به من داد و گفت: پیشت باشد هر وقت خواستم به شیراز بروم از تو میگیرم.
سه روز بعد زری آمد. گفت: حسین بیا با من به شیراز برویم. گفتم: میخواهم بروم مشهد. گفت: از شیراز به مشهد برو.
گفتم: پول ندارم. گفت: مهمان من. فردا صبح از گاراژ اتوتاج اتوبوس گرفتیم و به شیراز رفتیم. زری در راه گفت: یکی از اساتید آمریکاییاش از او خواستگاری کرده و او هم بدش نمیآید. مرا به دانشگاه شیراز برد و آن استاد آمریکایی را به من نشان داد. بعد از چند روز من از شیراز به مشهد رفتم… .
رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست
وقتی من لیسانس گرفتم زری دکترای پزشکیاش را گرفت. در سال ششم پزشکی با استاد آمریکاییاش ازدواج کرد. گاهی برای هم نامه مینوشتیم. موقع سربازیام دو ماه شیراز بودم و هر هفته زری و شوهرش را میدیدم.
زری با شوهرش به آمریکا رفت و فوق تخصص خون را در آنجا گرفت. من برای ادامه تحصیل در پاریس بودم که زری رئیس بخش خون دانشگاه ماساچوست آمریکا بود. برایش نامه نوشتم و گفتم که پاریس هستم. سال بعد با شوهرش و دو بچهاش به پاریس آمد و چند روزی با هم بودیم.
مرا دعوت به آمریکا کرد که نتوانستم بروم. زری با پول های مادربزرگش و خودش پولدار شد. در اواسط سال ۱۳۸۱برایم نامه نوشت که به مرز ۶۰ سالگی میرسد.
چند زری قربانی ظلم و ستم شدند
یک اکیپ بزرگ پزشکی زیر نظر او درباره ایدز تحقیق میکنند و یک درمانگاه به یاد مادربزرگش به نام بی بی زینب در بنگلادش ساخته است. درمانگاه بی بی زینب روزانه حداقل ۵۰۰ مریض را میپذیرد. چند تا زری قربانی ظلم و ستم نادانان شدند؟
اگر بی بی ۸۰ ساله نبود علیرضا ۱۲ ساله چه بر سر زری میآورد؟ و اما علیرضا با پول زری در یزد مغازه کت و شلوار فروشی دارد. عباس در خیابان ستار خان تهران با پول زری مغازه لوازم آرایشی دارد. خواهر زری همان که لب حوض نشست و گفت اسم طرف فخر رازیست یک پایش یزد است و یک پایش آمریکا.
پسرش با مخارج زری در آمریکا در رشته سخت افزار در دوره دکترا درس میخواند. سلطان مادر زری یک سال یزدست یک سال آمریکا. میگویند سلطان جلو اتاقش یک سیخ کباب آویزان کرده بود و گاه گاه با نگاه به آن گریه میکرد. حرمله در اوایل انقلاب با پول زری در آمریکا رستوران زد.
علیرضا به من گفت: مجموعا ۲۹ نفر از فامیل با پول زری در آمریکا شاغلند.
سال ۸۳ از علیرضا پرسیدم: الان در ایل بزرگ شما اگر دختری شکمش بالا بیاید باز هم داغش میکنید؟ گفت: ما حالا عقلمان میرسد که او را به دکتر ببریم .
این آدمها که چهل سال پیش جهانشان محله پشت باغ یزد بود حالا کره خاکی را وطن خود میدانند. تحول یعنی این.
از زری پرسیدم میتوانم آدرس ایمیلش را در کتابم چاپ کنم؟ گفت: ان شاءالله پس از بازنشستگی. حالا وقت پاسخ دادن ندارم.
این داستان واقعی صرفا جهت احترام به شخصیت والای بانوی ایرانی است که در طول تاریخ مورد ظلم تعصبات مذهبی قرار داشته است.