آخرین خبرها:
شناسه خبر: 45200

داستانک کشاورزی

کاش باران ببارد‌

کاش باران ببارد‌

اخبار سبز کشاورزی؛ پائیز بود، هوا داشت سرد می‌‌شد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که پدرم گاوها را دوشید و سطل پر از شیر را که از رویش بخار بلند می‌‌شد روی ایوان گذاشت.

ورزاها را از طویله بیرون آورد و به ارابه بست خیش را توی ارابه گذاشت و بقچه غذایی که مادرم شب گذشته روی چنگه ایوان آویزان کرده بود برداشت به ورزاها هی زد و در مه صبحگاهی در مسیر کوچه گم و روانه دشت شد.

دو هفته کارش این بود تا زمی‌ن را برای کشت گندم آماده کند. اگر نجنبد روزهای بارانی آغاز می‌‌شود و کار کشت عقب می‌‌افتد. هر چند برای شخم منتظر باران بود تا زمی‌ن نرم شود، اما الان نگران این است که باران ببارد!

وابسته بودن به آنچه از آسمان فرود آید یا نیاید انتظارها و نگرانی‌های خودش را دارد. کاش خیلی چیزها در اختیار خود آدم باشد تا مقداری از دلواپسی‌هایش کاسته شود.

اما اینگونه نیست یا حداقل آن زمان این گونه نبود.

همانطور که ورزاها با هی هی پدرم حرکت می‌‌کردند فشار دستش بر وی دسته‌ها خیش را در خاک فرو می‌‌برد و خاک را زیر رو می‌‌کرد.

گاه که خسته می‌‌شد، خیش را رها می‌‌کرد و زیر درخت بلوط کهنسانی که کنار مزرعه‌اش بود می‌‌نشست سیگاری روشن می‌‌کرد و به پرندگانی که هنگام شخم دنبال خیش حرکت می‌‌کردند تا حشرات و کرم‌های بیرون آمده از خاک را شکار کنند، تماشا می‌‌کرد.

پرنده‌ای به رنگ سیاه و سفید‌ به رنگ زندگی و روزگار ما با این تفاوت که آنها می‌‌توانستند پرواز کنند؛ اما ما و گیاهانی که ریشه در خاک داریم، نه.

هر ابری که در آسمان پیدا می‌‌شد دل پدر می‌‌لرزید که نکند باران ببارد، این لرزش با لرزش قبل از آغاز فصل شخم که برای آمدن باران بود فرق می‌کرد. آن لرزش برای ریزش باران رقص شادی بود و لبخند اما این نگرانی بود و آغاز رویش غم.

ما هم که بچه بودیم نمی‌دانستیم برای آمدن باران بخندیم یا قصه‌دار شویم. دعا کنیم که باران ببارد یا این که نبارد.

علی‌رغم تمام این خواستن‌ها و نخواستن‌ها من در دلم آنچه که پنهان کرده بودم این بود که باران نبارد!

چون هر هنگام که باران می‌بارید از چند جای سقف تخته سر خانه‌مان آب چکه می‌کرد و مادرم مجبور بود کاسه و لگن در محل ریزش قطره ها بگذارد.

در‌ شب‌های بارانی چه سخت می‌شد با صدای این چکه‌های قطرات آب خوابید. بیچاره مادرم مجبور بود مواظب باشد تا‌ اگر کاسه لگن از آب پر شد آن را خالی کند.‌ در شب‌های بارانی خواب عمیق برای مادر حرام بود. هر چند ما اصرار می‌کردیم که بخوابد ما مواظبیم اصلا اجازه نمی‌داد.‌

باور کنید اندوه بارش باران برای من چقدر غم‌انگیز بود. آنچه رحمت است برای من غمی‌ داشت که در قلب کوچک من جا نمی‌شد.

الان هم هر زمان صدای چکه آب را در کاسه ای یا لگنی می‌شنوم یک اندوه کهنه و مزمن جان مرا می‌آزرد.

شخم زمین تمام شد. دو روزی پدر استراحت کرد. روز سوم کیسه‌های گندم و جو را بر ارابه گذاشت و‌ به مادر گفت که چند شب به منزل نمی‌آید تا کار کشت تمام شود.

زمین پدر تا منزل فاصله داشت. مادر هم به اندازه چند روز غذا برای پدر آماده کرد و در ارابه گذاشت‌ و بعد اطراف را نگاهی کرد و آرام بر گونه‌ها و دستان پدر پوسه زد.

پدر هم مادر را بغل کرد و گونه‌های سرخ شده مادر را بوسه زد، دستی بر گیسوان مادر کشید‌ و رفت.

چهار شب و روز طول کشید تا پدر کشت را انجام داد.

همه‌ در انتظار آمدن او بودیم، هوا ابری بود و انگار‌ آبستن باران‌ و منتظر زایش.

پدر به خانه آمد.

با دستانی تاول زده و خسته، اما لبانی خندان که تنها شکوفه‌های درخت گیلاس حیاط‌مان در بهار‌ زیبایی آن را در من زنده می‌کند.

مادر دستان پدر را در دست گرفت و با نگاهی که سرشار از عشق پاک بود‌ روغن مالید و با پارچه‌ای بست.

پاییز و زمستان آمدند و رفتند و بهار با نغمه سرایی بلبلان آمدنش را با نسیم به همه جا برد. به خانه ما مزرعه ما طویه گاوها و گوسفندانمان به مرغدانی و باغچه کوچک پشت خانه‌مان به رودخانه و جنگل پشت لته‌ی‌مان هم آمد.

سلام کرد‌ دو باره چلچله‌ها از فرسنگ‌ها دور آمدند و بر خانه قدمی‌شان بر ستون ایوان منزل پدر آواز خواندن تخم گذاشتند و زندگی کردند.

بهار هم رفت، مثل همه سال‌هایی که گذشت و دگر باز نمی‌گردد؛ اما او قول داد که بازمی‌گردد.

هنگام درو شد. پدر آماده شد تا آنچه را که کشت کرد درو کند.

چند نفر از اهالی به کمک پدر آمدند، همان کاری که پدر برای آنها انجام می‌داد.

هوا گرم بود و آفتاب سوزان. هنوز نصف مزرعه درو نشده بود که مزرعه همسایه پدر آتش گرفت، هیولای ویرانگر هر چه را سر راه بود می‌بلعید پدر و چند نفر دیگر هر چه تلاش کردند تا آتش را مهار کنند، اما نشد.

تنها مقداری از محصول درو کرده را توانستند از آتش دور کنند

تنها چیزی که‌ در آن زمان و علی‌رغم وحشتی که از آن داشتم‌ آرزوی بارش باران بود. تا ببارد‌ تا آتش غمی ‌در دل پدر نکارد.

پدر به منزل آمد. با دستانی و دلی سوخته از آتش و صورتی سوخته از آفتاب.

کاش باران می‌بارید

من از‌ وحشت او نمی‌مُردم

اما از غم و درد پدر دل کوچک بچه گانه‌ام می‌مرد

کاش زندگی به‌گونه‌ای بود که چشم بر آسمان نداشتیم آنچنان عقل بر آسمان و زمین نهیب می‌زد که سودای ویرانگری را در دلشان می‌کُشت.

هنوز در سرزمین من در سرزمین اهورایی من سرزمین پر از باران من‌ مردم‌ و درختان و بوته‌ها و گندمزاران‌ و زیتون‌های کهن از بی‌بارانی می‌میرند.‌ هنوز در سرزمین پر از مائدهای خداوندی من کودکانش از ترس باران به سقف خانه شان می‌نگرند و هنوز مزرعه پدران من می‌سوزد و کودکانش بر سر سفره‌ زباله‌ها‌ زهر می‌نوشند و هنوز دستان پدران این سرزمین پر از تاول است و خونابه.

آه ای خدای باران و درخت‌ و بوسه‌های ناب مادر بر گونه‌های پدر ای خدای شرم سرخ گونه های مادران سر شار از حجب و زیبایی ای خدای باران بگیر و دور کن دلواپسی های مرا از باران و ببار بر این سرزمین زیبای من.

سرالله_گالشی

نوزدهم فروردین ۱۴۰۳

 

دیدگاه تان را بنویسید

چندرسانه‌ای