داستان کوتاه
خاله شرف
تقدیم به همه خاله شرفهایی که با دایره زنگیشان شادی هدیه میکردند.
اخبار سبز کشاورزی؛ هر چند صدای بیرمق مشد حسن از بلندگوی مسجد خبر از فوت کسی از اهالی یا دعوت مردم به مسجد برای اقامه نماز بود؛ اما صدای دایره زنگی و بر در کوبیدن خاله شرف، خبر از برپایی یک اتفاق خوش مثل عروسی یا تولدی داشت.
به یاد دارم خاله شرف در انتهای محل در یک اتاق کوچک تنها زندگی میکرد.
خاله شرف، زن میانسالی بود. علیرغم اینکه فرزندی نداشت، اما همه پسرها و دخترهای محل خود را فرزند او میدانستند؛ زیرا خاله شرف تنها خانم قابله یا همان مامای سنتی محل بود.
هر که عروسی داشت یا نوزادی متولد میشد خاله شرف اولین کسی بود که حاضر بود.
یک بقچه رنگی مخملی نارنجی، سبز و قرمز که روی آن گلهای رنگارنگ داشت مشخصه خاله شرف و پیام خوش بود.
دهانه این بقچه زیبا و شاد توسط یک نخ سفید رنگ جمع میشد. همیشه صاحب عروسی برای خبر کردن مردم یا دعوت از آنها به جشن عروسی از خاله شرف میخواست این کار را انجام دهد
به روایتی این مسئله شده بود یکی از رسمهای عروسی، اگر این کار به هر دلیلی انجام نمیشد انگار مجلس عروسی چیزی کم داشت.
همیشه برای انجام این کار، خاله شرف به منزل صاحب عروسی میرفت و در بقچه خود مقداری قند و آبنبات میگذاشت. دایره زنگی خود را میگرفت دامن رنگارنگ چینچینیاش را میپوشید و از اول آبادی به تک تک خانهها میرفت، دایره میزند، قری هم میداد و صاحبخانه را دعوت به عروسی میکرد.
به هر خانهای که میرفت در بقچهاش را باز میکرد، آبنبات یا قندی که در آن بود تعارف میکرد که شیرینی آنها نشان از شیرینی عروسی یا جشنی داشت.
معمولا مردم هم در بقچه خاله شرف شکلات یا سکه پول میانداختند. طوری بود که در انتهای کار بقچه خاله شرف پر از شکلات و سکه میشد و شرف خاله آن را با خود به منزل میبرد.
خاله شرف علیرغم اینکه تنها زندگی میکرد، اما هیچگاه احساس تنهایی نمیکرد؛ چون همه زنان محل را دختران و تمام بچههای محل را فرزندان خود میدانست.
همه او را دوست داشتند. بیشتر اوقات هم همین بچههایی که او در تولدشان نقش داد برایش ناهار و شام میبردند و در کنارش مینشستند، یک کاسه چای مینوشیدند و حال او را جویا میشدند.
خاله شرف با شادی مردم شاد میشد و در غم آنها غمگین میشد، اما همیشه شاد و خندان بود.
علیرغم اینکه در زمان جوانیاش همسر و فرزندش را از دست داده بود، اما هیچگاه در این مورد صحبت نمیکرد.
او اعتقاد داشت گذشته را باید فراموش کرد، بهخصوص آنچه از گذشته تو را غمگین میکند.
او همیشه میگفت: اگر روزی دایره زنگی و بقچه مرا از من بگیرند، من میمیرم!
بعد از انقلاب ۵۷، شرایط جنگ و تورم و گرانی باعث شد مردم محل توان گرفتن دو روز مراسم عروسی و دعوتی تمام اهالی محل را از دست بدهند. علاوهبر این بساط طبل و دُهل و دایره زنگی و قر کمر برچیده شد.
مدتی از خاله شرف خبری نداشتم، تصمیم گرفتم بروم و خبر او را بگیرم به خانهاش رسیدم. خاله شرف با شادی زیادی مرا در آغوش گرفت و بوسید .
گفت: پسر گلم خوبی؟ چه شد خبر خاله را گرفتی!؟
آثار بیماری در چهرهاش پیدا بود. دستان خاله شرف را بوسیدم و گفتم: خاله من محل نبودم. برای ادامه تحصیل شهر دیگری رفتهام، اما قصور مرا ببخش کوتاهی کردم.
اشک در چشمان خاله شرف جمع شد. دوباره مرا در آغوش گرفت و گفت: همین که سالمی برایم کافی است و هیچگاه روز تولدت را فراموش نمیکنم. برای آمدنت به این دنیا مادرت خیلی اذیت شد.
جرأت پیدا کردم گفتم: خاله شرف مشکلی داری بگو؟
انگار منتظر این سوال من بود و گفت: عروسی پسر کلب درویش یادت است؟
گفتم: آره
گفتم: از تو خبری نبود!؟
گفت: آخه کلب درویش به من تعدادی اسم داد و گفت اینها را برای عروسی دعوت کنم. در ضمن به من گفته بودند دیگه دایره زنگی به دست نگیرم و قر کمر را هم فراموش کنم.
بعد با صدایی لرزان گفت: آخه من میتونم یک بچهام را برای عروسی دعوت کنم، یکی دیگه را نه!؟
مگر میشود بدون دایره زنگی و دامن چیندار و قر کمر پیام شادی را رساند!؟
جوابی نداشتم.
بعد گفت: از آن روز دیگه حالم خراب شد، گاهگاهی تو همین اتاق دامن چیندارم را میپوشم، دایره میزنم و میرقصم.
اما این خاله شرف دیگه آن خاله شرف سابق نبود، در عرض یکی دو سال تمام موهایش سفید و صورتش پر چین و چروک شده بود
زیاد بیرون نمیآمد و همیشه در خودش بود. آنقدر این وضعیت ادامه یافت تا یک روز صدای بیرمق مش حسن از بلندگوی مسجد بلند شد که اعلام کرد خاله شرف به سرای باقی شتافت.
بغض گلویم را گرفته بود. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد آن حرف خاله شرف افتادم که گفته بود:
"اگر روزی دایره زنگی و بقچه مرا از من بگیرند من میمیرم"
مش حسن محل ما که سن و سالش خیلی بیشتر از خاله شرف بود، خبر مرگ خاله شرف را اعلام کرد، در حالی که دو سال قبل خاله شرف مرده بود.
یادش گرامی/ روحش شاد
سرالله_گالشی
۲۷ فروردین ۱۴۰۳